گاهی اوقات مشکلاتی داریم، چه در زندگی شخصی، چه در محیط کاری، که هر چه تلاش میکنیم برای حلشون، باز به همون بن بستهای فکری قبلی می رسیم. مثلا،
- "چرا رئیسم از من خوشش نمیاد؟" - "چرا پدر و مادرم از من توقع زیادی دارن؟" - "چرا من موقع سخنرانی یا در جلسه حرف زدن اینقدر اضطراب می گیرم؟"
ممکنه بعد از چند ماه زور زنی و حلاجی هنوز به نتیجهای نرسیده باشیم. اصلا بعضی موقعها (مثلا در رابطه با پدر و مادر، یا خانواده) با وجود کلی تلاش هم که ممکنه کرده باشیم، صورت مسئله الان هم همونه که بوده سالهای سال! و با این که اینقدر زور زدیم، هنوز حتی صورت مسئله همون مونده، چه برسه به حال مساله!
در این جور مواقع، یک تکنیک عالی برای کمک به حال مشکل، باز تعریف کردن خود مشکله. مثلا مشکلات بالا رو می تونیم دوباره باز تعریف کنیم:
- "چرا رئیسم از من خوشش نمیاد؟" --> "من چی کار می تونم بکنم که موفق شم سر کار؟" - "چرا پدر و مادرم از من توقع زیادی دارن؟" --> "من برای خوش حالی بیشتر خودم چی کار می تونم بکنم؟" - "چرا من موقع سخنرانی یا در جلسه حرف زدن اینقدر اضطراب می گیرم؟" --> "چه چیزهایی می تونم از سخنرانی امروزم یاد بگیرم که دفعهٔ بعد حتی بهتر هم سخنرانی کنم؟"
سوالهای نوع اول همه با "چرا" شروع میشن. سوالهای نوع دوم همه با "چه کار" یا "چه چیز" شروع میشن. برای همین به ما خیلی خیلی بیشتر گزینه میدن. به جای منفی گری و حدس زنی و چیز هایی که در کنترل ما نیستن، تمرکز دارن روی هدفی مثبت و کارهایی که در کنترل ما هستند.
اگر شما جواب برای مشکلتون پیدا کردین ولی مشکل هنوز پا بر جاست، ممکنه که مشکل از جواب نیست، مشکل از تعریف مشکله! مشکلات خودمون رو باز تعریف کنیم برای پیدا کردن راه هایی بهتر!
Comments