از روانپزشکم پرسیدم چیکار کنم که اینقدر اضطراب (anxiety) نداشته باشم، فکر نکنم بقیه دوستم ندارن (یا کمتر از اون چه میخوام دوستم دارن)، فکر نکنم همه چی خراب خواهد شد یکدفعه، و و و .....
داستان یک صحنهای از فیلم Sixth Sense رو گفت.
تو این صحنه، مادری که پسرش مرده، شب تنها، تو خونه، رو مبل لای پتو، داره ویدیوهای بچگی پسرش رو نگاه میکنه. و گریه میکنه. که پسرش دیگه برا همیشه رفته. و هیچ وقت دیگه این مادر نمیتونه عشق بچش رو بگیره، حس کنه.
تو این صحنه دوربین میره بالا و روح پسرش رونشون میده. که رو تاقچه نشسته و داره مادرش رو نگاه میکنه. و لبخند قشنگی رو لب داره.
روانپزشکم گفت: «از نقطه نظر این مادر، این صحنه غمگینه؛ چون این مادر نمیتونه هیچوقت دیگه عشق بچشو حس کنه.»
«ولی از نقطه نظر بالاتر (جایی که بچه نشسته)، این صحنه مملووووووووو از عشقه؛ اصلا چه عشقی از این بالاتر؟؟»
اگر از نقطه نظر بالاتر نگاه کنیم، خیلی چیزهایی رو که فکر میکنیم تو صحنه نیست خیلیییییی هم هست: چون خودمون مملو ازش هستیم.
این درس زندگی در کار و دانشگاه هم صدق میکنه: اون چیزی رو که فکر میکنیم در صحنه نیست شاید هست ما باید از بالاتر نگاه کنیم؛ اگر هم نیست خودمون میتونیم به صحنه بیاریم.
Comentários