گاهی، در زندگی، به دوراهیهای سختی میرسیم.
مدت زیادی در عصیانیم که جواب درست رو پیدا کنیم. کدوم راه به خوشحالی و خوشبختی بیشتر منتهی میشه؟ کدوم شغل، یا دانشگاه، یا رشته، مسیر زندگی ما رو بهتر تعیین میکنه؟
به قول شاعر، «اینور برم یا اونور؟»
دوراهی خودم که بیشترین عذاب رو سرش کشیدم، سر انتخاب دانشگاه حقوق بین دو شهر برکلی یا نیویورک بود.
با اینکه آرزوی همیشگی من زندگی در نیویورک بود، اون موقع برادر بزرگترم وسط جنگش با سرطان لوکمیا در برکلی بود؛ با یک بچه یکساله و یک بیزنس دوساله.
من رکنی اصلی در این مبارزه برادرم بودم؛ هر شب، بعد از کار خودم، یا میرفتم مهدکودک بچه روتحویل بگیرم، یا سر مغازه برادرم مغازه رو ببندم، یا بیمارستان پیش برادرم باشم.
وقتی پذیرش هر دو دانشگاه برکلی و نیویورک رو گرفتم، داغون شدم سر تصمیم. یک طرف آرزوی خودم بود، و طرف دیگر مسیری که زندگی تحمیل کرده بود، و عذاب وجدان خودم.
از دهها نفر مشورت خواستم؛ نظر هر کی رو که دستم بهش رسید پرسیدم.
بعد از مدتی متوجه شدم روی نصایح دیگران باید خیلی دقت کنم: اکثر آدمها اونکارهایی رو که خودشون، در زندگی شخصی خودشون، کرده یا نکرده بودن - افسوسها، اندوهها، و حماسهسراییهای زندگی خودشون - رو به عنوان نصیحت به من میگفتن.
فهمیدم تصمیمم باید بر پایه نظر خودم باشه.
نظر دیگران محترمه، ولی «نظر دیگرانه.» این زندگی منه.
در اون بحبوحه، یک نفر حرفی زد که کلید حل معما بود برای من.
گفت، «تصمیمات غلط رو معمولا میشه درست کرد. ولی، افسوس رو هیچ وقت نمیشه درست کرد.»
گفت برو نیویورک — اگه دیدی تصمیمت غلط بود، خب اشتباه کردی؛ فوقش هم برمیگردی. ولی اگه نرفتی، تمام عمرت افسوس میخوری که «اگه رفته بودم چی میشد.»
من تصمیمم رو گرفتم. به تمامی فشارهای فرهنگی و شخصی که دیگران و خودم روم گذاشته بودیم، نه گفتم. برای نیویورک ثبتنام کردم.
برادرم، اصلا قبل از اینکه من برم، همون اوایل تابستون، فوت کرد.
آخرین ایمیلش به من، دو هفته قبل از فوتش، این بود:
“It just hit me that you are going to leave us soon. It is good. You got to go and become a man.”
رفتم و مرد شدم. زندگی در نیویورک، در تنهایی، و بعد کار در والاستریت، در معتبرترین دفتر حقوقی آمریکا، ابعاد جدیدی از شخصیت من رو ساخت. دیگر اون «بچه مامانی» قبلی نبودم. از کروات گره زدن تا دفاع از حق خودم جلوی آدمهای زورگو رو یاد گرفتم.
رفتم و مرد شدم. و برگشتم.
سالهای سال از اون روزها گذشته. ولی این درس با من همیشه میمونه.
گاهی، در زندگی، به دوراهیهای سختی میرسیم.
در عصیانیم که جواب «درست» رو پیدا کنیم. انگار جواب «درستی» هست که ما باید «پیداش» کنیم.
خیلی اوقات، این کار اصلا غیرممکنه: نه ما اطلاعات کافی داریم، نه میتونیم داشته باشیم، نه اصلا کنترل کافی رو روند مسایل و آینده رو داریم. برای همین در عصیانیم. یه روز اینوری هستیم، یه روز اونوری. «برم، یا بمونم؟»
ولی یک قدم به عقبتر برگردیم: اگر سوالی برای جواب دادن نداشتیم، که اصلا تو این موقعیت نبودیم!!
من اگر نمیخواستم آدم خودم بشم، که اصلا نیویورک اپلای نمیکردم!
شما اگه از شغل و رشته فعلیت راضی بودی، که اصلا برای شغل و رشته جدید اقدام نکرده بودی!!
دلیل اینکه اصلا در این موقعیت هستیم، اینه که سوالی داشتیم.
گاهی، مهمتر از جواب درست را پیدا کردن، اینه که *سوال را جواب بدیم.*
Comments