در ادامه پستهای چالشهای کار با همکار سخت، میخواستم تجربه و آموختههای خودم در یکسال گذشته در کار کردن با همکار بسیار سختی رو به اشتراک بذارم.
در این یکسال خیلی راههای مختلفی رو امتحان کردم. رفتارم با ایشون رو چندین بار عوض کردم؛ با رییسم چند بار صحبت کردم؛ با career coach صحبت کردم؛ مقاله خوندم؛ با همسر و دوستان مشورت کردم؛ با همکارهای معتمد صحبت کردم.
به نظرم آموختههام رو میتونم در نکات زیر خلاصه کنم:
۱. تعریف درست هدف: فکر کنم مهمترین یادگیریام این بود که یه بار به career coach گفتم به نظرم فلان کار بیفایدهست چون میدونم این شخص رفتارش رو عوض نخواهد کرد. گفت «اگر هدفت اینه که ایشون رفتارش رو عوض کنه اصلا جمع کن و برو! هدف تو این نیست که رفتار اونو عوض کنی؛ هدف تو اینه که رابطه بینتون رو عوض کنی.» ما هیچ وقت در توانمون نیست تا رفتار کس دیگری رو عوض کنیم. پس هدف رو درست تعریف کنیم.
۲. تعریف درست موفقیت: در این یکسال محصول کل تلاشهای من این بوده که رابطهمون شاید ۲۰٪ بهبود پیدا کرده. ولی همین ۲۰٪ کافیه که بتونم پروژههای مشترکمون رو منج کنم. موفقیت ۱۰۰٪ بهبود نیست، موفقیت اینه که اوضاع از حالت بحرانی به حالت منج کردن برسه.
۳. مرزبندی: یکی از کارهایی که کمک کرد این بود که از معلق زدن برای اینکه ایشون خوشحال بشه رفتم به سمت firm بودن سر مرزها. مثلا اوایل همش رو زمانبندی اون عمل میکردم که مثلا ببینه من خوب کار میکنم. یه بار که خیلی زور میگفت محکم وایسادم. دیگه بعد از اون فهمید که من از یه حدی عقبتر نمیرم. بار بعد که به همکار اینجوری خوردم، حتما زودتر مرز میذارم.
۴. خودشناسی: خیلی رو این فکر کردم که من چی به این قضیه میارم. مثلا دیدم من و ایشونظ شباهتهایی به هم داریم، برا همین به بعضی کارهاش من بیشتر حساسم. مثلا دیدم بعضی چیزها که منو اذیت میکنه، دیگران اصلا نمیبینن اون چیز رو. بیشتر یاد گرفتم رو خودم مسلطتر بشم.
۵. جدا کردن خوب از بد: یاد گرفتم به جای اینکه ایشون رو آدم بدی ببینم، خوبیها و بدیهاش رو از هم جدا کنم. مثلا ایشون توی نوشتن ایمیل، به خصوص به مدیران شرکت، خییییییلی قویه. تو اون زمینه هم ازش تعریف کردم، هم یاد گرفتم. در عوض خیلی استرسیه. سعی میکنم وقتی استرسی میشه یادم باشه که این استرس اونه، نه من یا پروژه.
۶.درست مطرح کردن با رییسم: اوایل بیشتر از در شکوه و گلایه با رییسم راجع به این همکار صحبت میکردم. بعد دیدم رییسم خودش اینقدر مشکل داره نه حوصله داره نه براش مهمه حل این مشکل (اون بماند برا پست دیگری). یاد گرفتم بیشتر با رییسم به زبون خودش صحبت کنم. مثلا به جای «تایملاین ایشون بیدلیل اعصاب خردکن و استرسزاست،» میگفتم، « قطعا میتونیم رو این تایملاین پروژه رو انجام بدیم، ولی یه سری ریسکها رو تیم ما باید بپذیره. شما با این اوک هستی؟»
۷. بیطرف کردن قضیه: وقتی ایشون چیزی میگفت یا کاری میکرد که خیلی اعصاب خردکن بود، به جای جواب دادن به «ایشون،» با خودم فکر میکردم مثلا اگه میخواستم به یه همکار دیگه جواب بدم، با چه لحنی این ایمیل رو مینوشتم؟ در واقع جوابهام رو بر حسب جواب به یه همکار خیالی مینوشتم، نه ایشون. این خیلی کمک کرد که من از حالت ریاکتیو همیشه برگردم به پرواکتیو.
و دست آخر اینکه، این تجربه اهداف بزرگتر من برای آینده رو مشخصتر کرد. مثلا حس میکنم شرکتی که همچین آدمی رو استخدام میکنه، و همچین رتبهای بهش میده، واین همه آدم زیر دستش میذاره، فرهنگ خیلی خوبی نداره. من اینجا تا جایی که میتونم یاد میگیرم و سعی میکنم به بهبود فرهنگ کمک کنم، ولی چشم و گوشم باز میمونه برا جاهای مناسبتر برای من.
مشکلات میتونن راهنما و راهگشای ما هم باشند
Comments