جیمز هالیس، یکی از نویسندههای مورد علاقهام، تعبیر جالبی در مورد ارتباط دو نفر داره:
وقتی دو نفر با هم ارتباط برقرار میکنند، معمای یکی با معمای دیگری آشنا میشه.
من و شما نه؛ معمای من، با معمای شما.
__________
هرکدوم از ما برای خودمون معما هستیم، که چرا: بعضی چیزها اینقدر ما رو اذیت میکنه، فلان احساسات رو در فلان مواقع داریم، اصلا کی هستیم، چی میخواهیم، به کجا میخواهیم بریم، از زندگی چی میخواهیم، از بقیه چی میخواهیم، بر حسب چی اصلا تصمیم میگیریم، اولویتهامون دقیقا چی هستند، و….
کی واقعا میتونه بگه که برای این سؤالها جواب مشخصی داره، و یا حتی اصلا به این سؤالها فکر میکنه؟
—————
پس چرا وقتی به بقیه میرسیم، اینقدر با اعتماد به نفس و سریع و مطمئن نتیجهگیری میکنیم؟
و تفسیر میکنیم که: فلانی از من خوشش نمییاد (تازه خیلی وقتها دلیلش رو هم میدونیم!!)، یا فلانی اخلاقش کلا اینجوریه، یا به قول دوستمون که پست کرده بود «همکارها منو طرد کردن» یا «همهشون با من مشکل دارن» یا فلانی ریسیسته؟
__________
ما خودمون برای خودمون معما هستیم. و تازه وقتی به دیگری میرسیم، شروع میکنیم با معمای ایشون آشنا شدن.
چه خوبه مهریونتر با معمای خودمون، و معمای دیگران، رفتار کنیم.
اینقدر زود نتیجه نگیریم؛ تفسیر نکنیم؛ این رو به اون نبافیم.
فهمیدن معمای خودمون سالها، یا عمرها، طول داره؛ چه برسه به معنای دیگران.
پس بهترین پیشفرض ممکن رو بکنیم و جلو بریم.
از اون گذشته، معما اگه حل شد، مزهاش که میره! (بازی تختهنرد که تموم شد، پارتی هم تموم میشه.)
مزهی زندگی به تلاش برای حل این معماهاست
Comments